در جامعهای که دین از ساحت ایمان شخصی به ابزار سیاست بدل میشود، سه عنصر «باور»، «سنت» و «عرف» در خدمت قدرت قرار میگیرند.
حکومت مذهبی با درآمیختن آموزههای دینی با منافع سیاسی، نظامی از باید و نبایدها میسازد که در ظاهر ریشه در ایمان دارد اما در واقع، محصول مهندسی اجتماعی است.
در چنین نظمی، مرز میان امر قدسی و امر سیاسی عمداً زدوده میشود تا قدرت، چهره ایمان به خود گیرد و پرسش از مشروعیت، به پرسش از اعتقاد بدل شود.
این ساختار با ترویج خرافه و بدعت، ابزارهای خود را برای تداوم سلطه تقویت میکند.
حکومت مذهبی، آنجا که از پاسخگویی عقلانی ناتوان است، به روایتهای ماورایی پناه میبرد؛ روایاتی که اطاعت را به ثواب و اعتراض را به گناه بدل میسازند.
از معجزهسازی در عرصه سیاست تا تقدیس رهبران در لباس اولیاء، همه در جهت تثبیت موقعیتی است که نقد آن همسنگ با بیایمانی قلمداد میشود.
در این میان، رسانه، منبر و نظام آموزشی، به بازتولید این خرافات و بدعتها میپردازند و زبان دین را به زبان اطاعت تبدیل میکنند.
نتیجه این فرایند، شکلگیری جامعهای است که در آن «رفتار تودهوار» نه از جهل فردی بلکه از مهندسی آگاهانه قدرت زاده میشود.
انسانِ تودهای، میان وجدان دینی و انضباط سیاسی تمایزی نمییابد؛ زیرا حکومت مذهبی چنان زیستجهان او را تعریف کرده که هر نافرمانی، بیاخلاقی و هر پرسش، بیدینی مینماید.
بدینسان، سلطه نه از راه زور که از مسیر ایمان تحمیل میشود، و کنترل اجتماعی در عمیقترین لایههای باور جمعی ریشه میدواند.